سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دختری از جنس بهار

یه نفر خوابش میادو واسه خواب جا نداره 


 

یه نفر یه لقمه نون واسه فردا نداره 


 

یه نفر از بس که بزرگه خونشون گم میشه توش 


 

اون یکی اتاقشون واسه همه جا نداره 


 

یکی دفترش پر از نقاشی و خط خطیه 


 

اون یکی مداد برای آب و بابا نداره 


 

یکی ویلای کنار خونشون قصره ولی 


 

اون یکی حتی تو فکرش آب دریا نداره 


 

یه نفر تولدش مهمونیه همه میان 


 

یکی تقویم واسه خط زدن روزا نداره 


 

یکی هر هفته یه روز پزشکشون میاد خونش 


 

یکی داره می میره خرج مداوا نداره 


 

یکی انشاشو میده توی خونه صحیح کنن 


 

یکی از بر شده دردو دیگه انشا نداره 


 

یکی دوس داره کارتون ببینه اما کجا 


 

یکی اینقد دیده که میل تماشا نداره 


 

یکی جای خاله بازی کلاس شنا میره 


 

یکی چیزی واسه نقاشی ابرا نداره 


یکی فکرآخرین رژیمای غذاییه


یکی از بس که نخورده شب و روز نا نداره


یکی از بس شومینه گرمه می افته از نفس


یکی هم برای گرمای دساش "ها" نداره


بچه ای که تو چراغ قرمزا می فروشه گل


مگه درس و مشق و شور و شوق و رویا نداره


یه نفر تمام روزو شباش طولانیه


پس دیگه نیازی به شبای یلدا نداره


یاد اون حقیقته کلاس اول افتادم


دارا خیلی چیزا داره ولی سارا نداره


همیشه تو دنیا کلی فرقه بین ادما


این یه قانون شده و دیروز و حالا نداره


خدا به هر کس هر چیزی دلش می خواد بده


همه چی دست اونه ربطی به شعرا نداره


ادما از یه جا اومدن همه میرن یه جا


اونجا فرقی میو فقیر و دارا نداره


کاش یه روزی بشه که دیگه نشه جمله ای ساخت


با نمی شه با نمی خوام با نشد با نداره


نوشته شده در سه شنبه 89/12/17ساعت 7:34 عصر توسط دخترک باران نظرات ( ) |

بخاطر تمام لحظه هایی که منتظرم بودی و نیومدم

من و ببخش...

بخاطر تمام لحظه هایی که من و دیدی و من ندیدمت

من و ببخش..

بخاطر تمام لحظه هایی که برام خوب خواستی و من بد کردم

من و ببخش...

بخاطر تمام لحظه هایی که امیدت و نا امید کردم

من و ببخش...

بخاطر تمام لحظه هایی که برام وقت گذاشتی و من وقت نداشتم

من و ببخش..

بخاطر تمام لحظه هایی که تنهام نگذاشتی و من خودم و تنها دیدم

من و ببخش..

بخاطر تمام لحظه هایی که به مهربون بودنت،

بخشنده بودنت،

آمرزنده بودنت؛

بزرگ بودنت و

بودنت

شک کردم من و ببخش...

بخاطر تمام لحظه هایی کهاشکهام برای کسی جز تو بود ...

بخاطر تمام لحظه هایی که خواهش ها و التماسام برای کسی جز تو بود...

بخاطر تمام لحظه هایی که لذتها و شادی هام برای کسی جز تو بود...

منو ببخش...

منو ببخش..

..



خیلی ها به دعوت دل ساده ی من

اومدند

نشستند

خندیدند....

اما خیلی زود

شکستند و

گسستند و

رفتند....

تنها تو بودی که

بریدم و نبریدی

شکستم و نشکستی

گسستم و نگسستی...

خدایا ...

من اگر بد کنم تورا بنده خوب بسیار است

اما تو اگر رهایم کنی مرا خدایی نیست


نوشته شده در یکشنبه 89/12/15ساعت 7:46 عصر توسط دخترک باران نظرات ( ) |

من...


نوشته شده در یکشنبه 89/12/15ساعت 7:45 عصر توسط دخترک باران نظرات ( ) |

معلم پای تخته داد می زد 
 صورتش از خشم گلگون بود
 و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود


ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد


برای آنکه بی خود، های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت


یک با یک برابر هست


 از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است


معلم
مات بر جا ماند !


و او پرسید
اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز


یک با یک برابر بود
 


سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت


معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود.


و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد


حال می پرسم


یک اگر با یک برابر بود


نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟


یک اگر با یک برابر بود



پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
 یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟


یک اگر با یک برابر بود



پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟


معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:
 


یک با یک برابر نیست....


نوشته شده در یکشنبه 89/12/15ساعت 7:43 عصر توسط دخترک باران نظرات ( ) |

برای آنکه به طریق خود ایمان داشته باشیم ، لازم نیست ثابت کنیم که طریق دیگران نادرست است
کسی که چنین می پندارد، به گامهای خود نیز ایمان ندارد .
پائولو کوئلیو


نوشته شده در یکشنبه 89/12/15ساعت 7:42 عصر توسط دخترک باران نظرات ( ) |

اشک


نوشته شده در یکشنبه 89/12/15ساعت 7:38 عصر توسط دخترک باران نظرات ( ) |

زنی جوان همراه شوهرش کنار دیوار ایستاده بود و به شدت اشک می ریخت . شیوانا از مقابل انها عبور کرد وقتی گریه زن را دید ایستاد و از او علت را پرسید زن گفت : همسرم جوان است و گه گاه با کلامی زشت مرا می رنجاند او مرد لایق و خوبی است و تنها عیبی که دارد بد دهنی و زشت کلامی اوست که گاهی مرا به گریه می اندازد

شیوانا با تاسف سری تکان داد و خطاب به مرد گفت هیچ انسانی لیاقت اشک های انسان دیگر را ندارد و اگر انسان لایقی در دنیا پیدا شد او هرگز دلش نمی آید که دل دیگری را به درد اورد و اشک او را در اورد .


نوشته شده در شنبه 89/12/14ساعت 9:5 عصر توسط دخترک باران نظرات ( ) |

این روزا عادت همه رفتن و دل شکستنه....................درد تموم عاشقا پای کسی نشستنه

این روزا  درد عاشقا  فقط غمه ند ید نه................مشکل بی ستاره ها یه کم ستاره چیدنه

این روزا  کار ادما دلای پاک  و بردنه.................بعدش اونو گرفتن و به دیگری سپردنه

این روزا  کار ادما  تو انتظار گذاشتنه.................ساده ترین بهونشون از هم خبر نداستنه

این روزا سهم عاشقا غصه وبی وفایی.................جرم تمومشون فقط ........لذت اشناییه

این روزاچشمای همه غرق نیازشبنمه.................روگونه هرعاشقی چندقطره بارون غمه

این روزاعادت گلامرگ وبهونه کردنه...................کار چشای ادما دل رو دیوونه کردنه

این روزا قصه هاهمش قصه دل سوزوندنه.............خلاصه حرف همه پر زدن و نموندنه

این روزا  فرصت  دلا برای عاشقی  کمه.............زخمای بی ستاره ها تشنه یاس مرهمه

این روزا  درد ادما  فقط  غمه  بی  کسیه........زندگیشون حاصلی از حسرت و دل واپسیه

این روزا کار گلدونا از شبنمی تر شدن....................ارزوی شقایقا یه شب کبوتر شدنه


نوشته شده در شنبه 89/12/14ساعت 9:3 عصر توسط دخترک باران نظرات ( ) |

 

مردی مقابل گلفروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.

وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : « دختر خوب ، چرا گریه می کنی ؟ »
دختر در حالی که گریه می کرد گفت: « می خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط 75 سنت دارم در حالی که گل رز 2 دلار می شود.» مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا من برای تو یک شاخه رز قشنگ می خرم.
وقتی از گلفروشی خارج شدند مرد به دختر گفت: مادرت کجاست ؟ می خواهی تو را برسانم ؟
دختر دست مرد را گرفت و گفت : « آنجا » و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد .
مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت ، طاقت نیاورد ، به گل فروشی برگشت ، دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد .


نوشته شده در شنبه 89/12/14ساعت 8:59 عصر توسط دخترک باران نظرات ( ) |

نامم را پدرم را انتخاب کرد !

                                        نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم!

                                        دیگر بس است

                                       راهم را خودم انتخاب خواهم کرد.

 

           "مگر نمیدانی بزرگترین دشمن ادمی فهم اوست تا میتوانی خر باش تا خوش باشی!"

          "بیایید سالهای زنده بودن را در بیداری بگذرانیم چون سالهای زیادی را باید به اجبار خفت"

           "چه قدر حقیرند مردمانی که نه جرات دوست داشتن دارند .نه اراده ی دوست داشتن

                              نه لیاقت دوست داشتن و نه متانت دوست داشته نشدن

                                     با این حال مدام شعر عاشقانه می خوانند"

 

          " من رقص دخترا ن هندی را بیشتر از نماز خواندن پدر و مادرم دوست دارم.چون انها از روی

                  عشق و علاقه میرقصند ولی پدر و مادرم از روی عادت نماز می خوانند"


نوشته شده در شنبه 89/12/14ساعت 8:45 عصر توسط دخترک باران نظرات ( ) |

   1   2   3      >
Design By : Pars Skin