فردی از پروردگار درخواست کرد تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد خداوند پذیرفت.او را واد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند.همه گرسنه، نا امید و در عذاب بودند.هر کدام قاشقی داشت که به دیگ می رسید ولی دسته ی قاشق ها بلند تر از بازوی آنها بود،بطوریکه نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند!عذاب آنها وحشتناک بود!!! عجب صبری خدا دارد ! ن همون جزیره بودم خاکی وصمیمی وگرم واسه عشق بازی موج ها قامتم یه بستر نرم یه عزیز دردونه بودم پیش چشم خیس موج ها یه نگین سبز خالص روی انگشتر دریا تا که یک روز تو رسیدی توی قلبم پا گذاشتی غصه های عاشقی رو تو وجودم جا گذاشتی زیر رگبار نگاهت دلم انگار زیرو رو شد برای داشتن عشقت ، همه جونم آرزو شد تا نفس کشیدی انگار ، نفسم برید تو سینه ابرو باد و دریا گفتن ، حس عاشقی همینه اومدی تو سرنوشتم بی بهونه پا گذاشتی اما تا قایقی اومد از من ودلم گذشتی رفتی با قایق عشقت سوی روشنی فردا من و دل اما نشستیم چشم به راهت لب دریا دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی لحضه های بی تو بودن ، میگذره اما به سختی دل تنها و غریبم داره این گوشه میمیره ولی حتی وقت مردن باز سراغت رو میگیره میرسه روزی که دیگه قعر دریا میشه خونم اما تو دریای عشقت باز یه گوشه ای میمونم خداوند بینهایت است و لامکان و بی زمان به شرط اعتقاد؛ به شرط پاکی دل؛ به شرط طهارت روح؛ که در خدایی خدا یافت نمیشود، که به شیطان پناه میبرید؟ بی اعتنا به حقیران ِ در روح. جز مردار به هیچ چیز نمیاندیشد. عشق آدم ها به هم ، قصه خنده داریه اولش قشنگ و بعدش ، همه گریه زاریه وقتی عشق ها همه از دم مثل هم تموم میشن چرا باز باید شروع کرد آخه این چه کاریه چرا باز باید شروع کرد آخه این چه کاریه یکی پیدا نمیشه تو رو واسه خودت بخواد واسه چشم و ابروته هرکی که دنبالت میاد به خدا دروغ میگه وقتی میگه عاشقته به خدا دروغ میگه که جز تو چیزی نمیخواد به خدا دروغ میگه ، آره داره دروغ میگه آدم ها عادت دارن از همدیگه بت بسازن راه صدساله رو یک ساله چهار نعل بتازن وقتی که قدیمی شد ، بگن دیگه خسته شدن بگن این کهنه شده ، به اون یکی دل ببازن آخه این چه کاریه آخه این چه کاریه یکی پیدا نمیشه تو رو واسه خودت بخواد واسه چشم و ابروته هرکی که دنبالت میاد به خدا دروغ میگه ، وقتی میگه عاشقته به خدا دروغ میگه ، که جز تو چیزی نمیخواد به خدا دروغ میگه ، آره داره دروغ میگه سه درخت، روی تپّهای، با هم صحبت میکردند و از آرزوهایشان برای هم میگفتند. درخت اوّل گفت: من آرزو میکنم که روزی، به صندوقچه زیبایی تبدیل شوم که داخل آن را با طلا و جواهر، پر کنند». درخت دوم گفت: من آرزو میکنم که روزی، به کشتی بزرگی تبدیل شوم. آن موقع، میتوانم پادشاهان را روی آبها حمل کنم و از جایی به جای دیگر برسانم و همه آنها میتوانند داخل آن کشتی، احساس آرامش کنند؛ زیرا چوب تنه من، خیلی محکم است». درخت سوم گفت: من دوست دارم آن قدر رشد کنم تا بلندترین درخت جنگل شوم و زمانی که مردم، شاخههای مرا میبینند، به عظمت آفریدههای خدا پی ببرند. آن موقع، احساس میکنم که به خدا خیلی نزدیک شدهام و آن، آرزوی من است». چند سال گذشت. روزی، چند هیزمشکن به جنگل آمدند و نزدیک آن سه درخت رفتند. یکی از هیزمشکنان، به درخت اوّل نزدیک شد و گفت: چون این درختْ محکم است، من آن را میبرم و به یک نجّار میفروشم». درخت اوّل، خوشحال شد؛ زیرا فکر میکرد که نجّار از چوب آن، یک صندوقچه زیبا میسازد و آن را به شخص ثروتمندی میفروشد. هیزمشکن دیگر، به درخت دوم نزدیک شد و گفت: چوب این درخت نیز محکم است و شاید بتوانم آن را به کارخانه کشتیسازی بفروشم». درخت دوم نیز وقتی حرفهای هیزمشکن را شنید، خوشحال شد؛ زیرا او هم فکر میکرد که حتماً به یک کشتی زیبایی که آرزویش بود، تبدیل میشود. هیزمشکن سوم هم نزدیک درخت سوم رفت. درخت، ترسیده بود؛ چون اگر آن را میبریدند، دیگر به آرزویی که داشت، نمیرسید. هیزمشکنها، درختها را بریدند. درخت اوّل، به نجّار فروخته شد و نجّار، از آن، یک صندقچه زیبا درست کرد و لباسهایش را درون آن قرار داد و این چیزی نبود که درخت اوّل، آرزو کرده بود. درخت دوم، به کارخانه کشتیسازی برده شد و از چوب آن، یک قایق کوچک ساخته شد و به یک ماهیگیر فروخته شد. این هم چیزی نبود که درخت دوم، آرزو کرده بود. درخت سوم، به چیزی تبدیل نشد و در گوشه انبار خانه هیزمشکن مانده بود. روزها بعد... یک آقای ثروتمند، به خانه نجّار آمد. وقتی صندوقچه زیبای او را دید، گفت: صندوق خوبی برای نگهداری طلا و جواهرات من است». نجّار، صندوقچه را به او هدیه کرد. روزی پادشاه و پسرش به ساحل دریا رفته بودند که ماهیگیر و قایق او را دیدند و از او خواستند تا سوار قایق او شوند و به دریا بروند. درخت اوّل و دوم، به آرزوهای خود رسیدند. درخت اوّل، پر از طلا و جواهر شد و درخت دوم نیز پادشاه را سوار کرد و روی آبها گرداند؛ امّا درخت سوم، در خانه هیزمشکن مانده بود، تا این که روزی هیزمشکن، صدای پدر و مادری را شنید که فریاد میزدند: کمک! کمک! پسرمان غرق شد». هیزمشکن، تنه درخت را برد و داخل آب انداخت تا پسر، به کمک آن، نجات پیدا کند. پسر، به تنه درخت چسبید و جانش نجات یافت. تنه درخت سوم، زمانی که دید آن پدر و مادر، پسرشان را در آغوش گرفتهاند و خدا را شکر میکنند، خوشحال شد و احساس کرد که به آرزویی که داشت، رسیده و خودش را به خدا نزدیکتر کرده است. سه درخت، روی تپّهای، با هم صحبت میکردند و از آرزوهایشان برای هم میگفتند. درخت اوّل گفت: من آرزو میکنم که روزی، به صندوقچه زیبایی تبدیل شوم که داخل آن را با طلا و جواهر، پر کنند». درخت دوم گفت: من آرزو میکنم که روزی، به کشتی بزرگی تبدیل شوم. آن موقع، میتوانم پادشاهان را روی آبها حمل کنم و از جایی به جای دیگر برسانم و همه آنها میتوانند داخل آن کشتی، احساس آرامش کنند؛ زیرا چوب تنه من، خیلی محکم است». درخت سوم گفت: من دوست دارم آن قدر رشد کنم تا بلندترین درخت جنگل شوم و زمانی که مردم، شاخههای مرا میبینند، به عظمت آفریدههای خدا پی ببرند. آن موقع، احساس میکنم که به خدا خیلی نزدیک شدهام و آن، آرزوی من است». چند سال گذشت. روزی، چند هیزمشکن به جنگل آمدند و نزدیک آن سه درخت رفتند. یکی از هیزمشکنان، به درخت اوّل نزدیک شد و گفت: چون این درختْ محکم است، من آن را میبرم و به یک نجّار میفروشم». درخت اوّل، خوشحال شد؛ زیرا فکر میکرد که نجّار از چوب آن، یک صندوقچه زیبا میسازد و آن را به شخص ثروتمندی میفروشد. هیزمشکن دیگر، به درخت دوم نزدیک شد و گفت: چوب این درخت نیز محکم است و شاید بتوانم آن را به کارخانه کشتیسازی بفروشم». درخت دوم نیز وقتی حرفهای هیزمشکن را شنید، خوشحال شد؛ زیرا او هم فکر میکرد که حتماً به یک کشتی زیبایی که آرزویش بود، تبدیل میشود. هیزمشکن سوم هم نزدیک درخت سوم رفت. درخت، ترسیده بود؛ چون اگر آن را میبریدند، دیگر به آرزویی که داشت، نمیرسید. هیزمشکنها، درختها را بریدند. درخت اوّل، به نجّار فروخته شد و نجّار، از آن، یک صندقچه زیبا درست کرد و لباسهایش را درون آن قرار داد و این چیزی نبود که درخت اوّل، آرزو کرده بود. درخت دوم، به کارخانه کشتیسازی برده شد و از چوب آن، یک قایق کوچک ساخته شد و به یک ماهیگیر فروخته شد. این هم چیزی نبود که درخت دوم، آرزو کرده بود. درخت سوم، به چیزی تبدیل نشد و در گوشه انبار خانه هیزمشکن مانده بود. روزها بعد... یک آقای ثروتمند، به خانه نجّار آمد. وقتی صندوقچه زیبای او را دید، گفت: صندوق خوبی برای نگهداری طلا و جواهرات من است». نجّار، صندوقچه را به او هدیه کرد. روزی پادشاه و پسرش به ساحل دریا رفته بودند که ماهیگیر و قایق او را دیدند و از او خواستند تا سوار قایق او شوند و به دریا بروند. درخت اوّل و دوم، به آرزوهای خود رسیدند. درخت اوّل، پر از طلا و جواهر شد و درخت دوم نیز پادشاه را سوار کرد و روی آبها گرداند؛ امّا درخت سوم، در خانه هیزمشکن مانده بود، تا این که روزی هیزمشکن، صدای پدر و مادری را شنید که فریاد میزدند: کمک! کمک! پسرمان غرق شد». هیزمشکن، تنه درخت را برد و داخل آب انداخت تا پسر، به کمک آن، نجات پیدا کند. پسر، به تنه درخت چسبید و جانش نجات یافت. تنه درخت سوم، زمانی که دید آن پدر و مادر، پسرشان را در آغوش گرفتهاند و خدا را شکر میکنند، خوشحال شد و احساس کرد که به آرزویی که داشت، رسیده و خودش را به خدا نزدیکتر کرده است. میگن خدا همین وراست ، تو ذهن خواب من و تو یه جایی که تا برسی ، میگن که دیره و برو میگن اگه صداش کنی ، به قلب تو سر میزنه چقدر صدات کنم خدا... بیا که پایان منه تو گریه ی ستاره ها سر رو جاده ها می ذارم نمیاد صدای پات رو به آسمون می بارم من نشستم بعد پایان ، تو بیا منو شروع کن شمعی تنها رو به بادم تو غروب من طلوع کن پنجره ی امیدم رو ، روبه خدا باز می کنم اونم منو نمیبینه ، گریه رو آغاز میکنم تو التهاب گم شدن کسی به یاد من نبود دنبال رد پای تو منو به انتها رسوند افتادم از چشم خدا ، شکسته بال لحظه هام تکیه کرده غم دنیا ، رو دل خسته ی تنهام منم اون که مونده پاییز ، زیر بارون جدایی تو منو ببخش ندارم جز تو هیچ کسی تو خدایی..................
آنگاه خداوند گفت:اکنون بهشت را به تو نشان می دهم.او به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود،وارد شد.دیگ غذا،جمعی از مردم،همان قاشق های دسته بلند و ... ولی آنجا همه شاد و سیر بودند.آن مرد گفت:نمی فهمم؟چرا مردم در اینجا شادند در حالی که در اتاق دیگر بدبخت هستند،با آنکه همه چیزشان یکسان است؟خداوند تبسمی کرد و گفت:خیلی ساده است،در اینجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند.هر کسی با قاشقش غذا در دهان دیگری می گذارد،چون به این ایمان دارد که کسی هست که غذا در دهان خودش بگذارد.!!!
اگر من جای او بودم .
همان یک لحظه اول ،
که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ،
جهانرا با همه زیبایی و زشتی ،
برروی یکدگر ، ویرانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که در همسایه صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ،
نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ،
بر لب پیمانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم ،
که میدیدم یکی عریان و لرزان و دیگری پوشیده از صد جامه رنگین زمین و آسمانرا
واژگون مستانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
نه طاعت میپذیرفتم ،
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ،
پاره پاره در کف زاهد نمایان ،
سبحه صد دانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،
آواره و دیوانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد !
اکر من جای او بودم .
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان ،
سراپای وجود بی وفا معشوق را ،
پروانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،
تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ،
گردش این چرخ را وارونه ، بی صبرانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که میدیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش ،
بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،
در این دنیای پر افسانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم .
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد ،
وگرنه من بجای او چو بودم ،
یکنفس کی عادلانه سازشی ،
با جاهل و فرزانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد
اما به قدر فهم تو کوچک میشود
و به قدر نیاز تو فرود میآید،
و به قدر آرزوی تو گسترده میشود،
و به قدر ایمان تو کارگشا میشود،
و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک میشود،
و به قدر دل امیدواران گرم میشود...
پــدر میشود یتیمان را و مادر.
برادر میشود محتاجان برادری را.
همسر میشود بی همسر ماندگان را.
طفل میشود عقیمان را. امید میشود ناامیدان را.
راه میشود گمگشتگان را. نور میشود در تاریکی ماندگان را.
شمشیر میشود رزمندگان را.
عصا میشود پیران را.
عشق میشود محتاجانِ به عشق را...
خداوند همه چیز میشود همه کس را.
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.
بشویید قلبهایتان را از هر احساس ناروا!
و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف،
و زبانهایتان را از هر گفتار ِناپاک،
و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار...
و بپرهیزید از ناجوانمردیها، ناراستیها، نامردمیها!
چنین کنید تا ببینید که خداوند، چگونه بر سفرهی شما، با کاسهیی خوراک و تکهای نان مینشیند
و بر بند تاب، با کودکانتان تاب میخورد، و در دکان شما کفههای ترازویتان را میزان میکند
و "در کوچههای خلوت شب با شما آواز میخواند"...
مگر از زندگی چه میخواهید،
که در عشق یافت نمیشود، که به نفرت پناه میبرید؟
که در سلامت یافت نمیشود که به خلاف پناه میبرید؟
قلبهایتان را از حقارت کینه تهی کنید و با عظمت عشق پر کنید.
زیرا که عشق چون عقاب است. بالا میپرد و دور...
کینه چون لاشخور و کرکس است. کوتاه میپرد و سنگین.
بـرای عاشق، ناب ترین، شور است و زندگی و نشاط.
برای لاشخور، خوبترین، جسدی ست متلاشی
Design By : Pars Skin |